جدول جو
جدول جو

معنی ام صالح - جستجوی لغت در جدول جو

ام صالح
(اُمْ مِ لِ)
عباسه دختر فضل و زن احمد بن حنبل. درگذشته به سال 241 هق. و از زنان محدث و نیکوکار بوده است. (از ریحانه الادب ج 6 ص 225). و رجوع به خیرات حسان ج 2 ص 176 شود، است، کرنبیه (نوعی طعام) ، مقره (حوض آب). (المرصع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصالح
تصویر متصالح
کسی که مالی یا ملکی از طرف کس دیگر به او مصالحه شود، کسی که در عقد صلح مالی را قبول می کند، کسی که با دیگری صلح و سازش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
مصلحتها، جمع واژۀ مصلحه
کنایه از چیزهایی که برای انجام کاری یا ساختن چیزی لازم است
مقابل مفاسد، امور شایسته و خوب
مصالح ساختمانی: موادی مانند سیمان، چوب، آجر، گچ، آهن و امثال آنکه در ساختمان سازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
صلح کننده، سازش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمل صالح
تصویر عمل صالح
کار خوب، کردار نیک
فرهنگ فارسی عمید
ابن سوید قدوری، مکنی به ابی عبدالسلام. او از حراس عمر بن عبدالعزیز است. در تهذیب تاریخ ابن عساکر از عمرو بن مهاجر آید که غیلان مولای آل عثمان وصالح بن سوید بنزد عمر بن عبدالعزیز شدند و عمر شنیده بود که آنان قائل به قدرند، پس آن دو را نزد خود خواست و پرسید که آیا علم خدا در بندگان نافذ است یا منتقض ؟ گفتند: نافذ است. عمر گفت: پس سخن در چیست ؟ پس آن دو بیرون رفتند و دیگر بار شنید که آن دو همچنان در کلام سخن میگویند، پس آنان را طلبید و پرسید که شما چه می گوئید؟ غیلان گفت: آنچه خدا گوید. عمر پرسید خدا چه گوید؟ گفت گوید: ’هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئاً مذکوراً. انا خلقنا الانسان من نطفهامشاج نبتلیه فجعلناه سمیعاً بصیراً. انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفوراً’، و خاموش شد. پس عمر او را گفت: بخوان و او بخواند تا به پایان سوره رسید: ’و ماتشاؤون الا أن یشاء الله ان الله کان علیماً حکیماً. یدخل من یشاء فی رحمته و الظالمین اعد لهم عذاباً الیماً’. پس عمر او را گفت ای پسر ماده خر، رحمت خدا را چگونه میبینی. شما فروع را گرفته و اصول راترک میکنید و آنان را از نزد خود براند و چون به مرض موت افتاد شنید که آن دو تن همچنان به کلام مشغولند، پس ایشان را بطلبید و سخت غضبناک بود. عمرو بن مهاجر گوید: من پشت سر عمر و روبروی آن دو ایستاده بودم. عمر پرسید آنگاه که خدا شیطان را سجده فرمود مگر ندانست که او سجده نکند؟ من آنان را اشارت کردم تا بگفتند آری دانست. دیگر بار پرسید آنگاه که خدا آدم را بفرمود تا گندم نخورد دانست که آن را او خواهد خوردن ؟ من اشارت کردم تا بگفتند آری میدانست. عمر بفرمود تا آن دو را از نزد وی براندند و اگر اشارت من نمی بود با آنان رفتاری صعب میکرد. سپس عمر بفرمود تا اجناد را نامه ها کردند خلاف آنچه صالح و غیلان می گفتند، لیکن عمر بمرد و آن نامه ها ارسال نشد و هم در این کتاب آرد که غیلان و صالح از مزاحم خواستند تا آنان را ازحرّس عمر کند. مزاحم ماجرا به عمر گفت و عمر بپسندید و آن دو را بدان شغل بگماشت لیکن از حمل شمشیر منع فرمود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 369- 370). عسقلانی گوید: هشام بن عبدالملک در خلافت خویش او و غیلان را بکشت و از ابوزرعۀ دمشقی آرد که رجأبن حیاه هشام بن عبدالملک را نامه کرد که شنیده ام در کشتن غیلان و صالح دودلی، حالی که من کشتن آن دو را از قتل دوهزار رومی دوست تر دارم. (لسان المیزان ج 3 ص 170)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مصلحه. نیکیها. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مصلحت به معنی صلاح و خیر کار. آنچه موجب آسایش و سود باشد. (از یادداشت مؤلف). عبدالواسع در شرح بوستان نوشته که مصالح به فتح لام مقلوب ما صلح است از قسم محاصل به معنی ماحصل و همچنین مواجب به معنی ماوجب، صیغۀ جمع نیست و نزد مؤلف غالب آن است که ما صلح در اصل ما صلح به باشد یعنی آنچه مصلح باشد چیزی را و می تواند که مصالح جمع مصلح باشد که به ضم میم و کسر لام صیغۀ اسم فاعل است از صلاح چنانکه مطافل و مشادن، جمع مطفل و مشدن. (از غیاث) : گوش به مثال کدخدای دار که بر اثر در رسددر هرچه به مصالح پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم خدمت می کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت... مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ثواب آن مصالح بدان جهان او را حاصل شود. (سیاستنامه چ اقبال ص 4). آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بروی وبال باشد. (کلیله و دمنه). ذات بی همال خویش را برنصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). تو شنوندۀ دعایی و عالمی به مصالح بندگان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از برای مصالح معاد... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد از سلک نظم... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). از افکار مجازی بکلی اعراض کند و آن فکرهایی بود که عنایات آن راجع به مصالح معاش فانی باشد. (اوصاف الاشراف ص 33). سلطان مصالح خویش در هلاک من همی بیند. (گلستان). دیگران هم... به مصالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویشتن مقدم دارند. (گلستان).
- مصالح دیدن، مصلحت دیدن. صلاح دیدن. نیکو و صواب دانستن:
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگربودن آنجا مصالح ندید.
سعدی (بوستان).
- مصالح معاش و معاد (معاد و معاش) ، چیزهایی که خیر و مصلحت دنیا و آخرت با آن توأم است: به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل، و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). مصالح معاش و معاد... بدو بازبسته است. (کلیله و دمنه). اگر حجابی افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه).
- مصالح ملک (مملکت و ثغور آن) ، آنچه خیر وصلاح ملک و کشور است. آنچه مصلحت مملکت بدان وابسته است. خیرها و مصلحتهای مملکتی. (یادداشت مؤلف) : بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بر مصالح مملکت پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). بوبکر را نیز مثالی دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می نویسد. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). خواجۀ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت... که در هیچ چیز از مصالح ملک خیانت نکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
اندیشۀ مصالح ملک تو داشتش
واندوه سوزیان و غم خانمان نداشت.
مسعودسعد.
همه ساله همه مصالح ملک
در بیان تو و بنان تو باد.
مسعودسعد.
هر مال و کراع که آن را خداوندی پدید نبودی بر... مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91). وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان).
- مصالح ولایت، مصلحتهای مربوط به ناحیه ای از کشور. آنچه خیر و صلاح ولایت بدان بسته است: در هر چیزی که مصالح ولایت و... بر آن گردد اندر آن موافقت کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132).
، چیزهایی که بدان اصلاح چیزها دهند. ضد مفاسد، ج مصلحت (ولی فارسیان در این مقام مصلحت را به معنی مصلح که صیغۀ اسم فاعل است استعمال نمایند چرا که مصالح را به معنی اسباب و سامان چیزی مستعمل کنند). (غیاث) (از منتخب اللغه). شایسته ها. مقابل مفاسد و ناشایسته ها، کارهایی که به خیر و صلاح کار مردم است. آنچه خیر و مصلحت کار بر آن مربوط است: من چون وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن می باید داشت ناچار در این ابواب سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596) ، فارسیان به معنی مفرد و به معنی ضروریات تیاری چیزی دیگر استعمال نمایند. ضروریات تیاری هر چیز. لوازم اکمال هر چیز. (از آنندراج).
- مصالح هر چیزی، اجزای آن چیز. (ناظم الاطباء). لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ:
در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام
طی نشد افسانه های درد جانفرسای من.
ملا شانی تکلو (آنندراج).
، آنچه برای آگندن شکنبه و روده و ترتیب کوفته لازم باشد. (فرهنگ بسحاق اطعمه). داروهای مانند هیل و دارچین و ریشه جوز و خلال بادام و پسته و خلال مرکبات و زعفران و گوشت قیمه کرده با لپۀ نخود و برنج که در گیپا و جز آن آگنده کنند. (ناظم الاطباء) ، در تداول فارسی، آجر و گچ و سنگ و آهک و خاک سیمان و جز آن که برای بنایی تهیه کنند. (یادداشت مؤلف). ضروریات تیاری عمارت مثل چوب و خشت و غیره. (از آنندراج). ضروریات عمارت مثل چوب و خشت و آهک. (از غیاث) :
دو عیش خانه به یک بینوا نمی سازد
مصالح نفسم را زآشیان بردار؟
؟ (از آنندراج).
نشد چرخ فیروزه با دست یار
مصالح نزد بوسه بر پای کار.
ملا طغرا (در تعریف کاخ، از آنندراج).
- مصالح بنایی، گچ و آجر و آهک و خشت و هر چیزی که در بنای عمارت لازم است. (ناظم الاطباء).
- مصالح کار، وسایل و ابزاری که در کار بنایی و راهسازی و چاه کنی و نقاشی و جز آن مورد استفاده قرار می گیرد. (از یادداشت مؤلف).
، طراز و سجاف و حاشیه و یراق طلا و نقره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
آنکه مصالحه کند. مصالحه کننده. سازش کننده. (از یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح حقوق) آنکه مالی یا حقی را به دیگری صلح کند و واگذارد اعم از آنکه معوض باشد یا غیرمعوض. آنکه طرف ایجاد عقد صلح واقع گردد. کسی که مالی یا امری را به دیگری واگذار کند
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ گُ)
با هم آشتی کردن و نیکوئی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصّلاح. اصتلاح (اصطلاح). تصالح. خلاف تخاصم و اختصام. (قطر المحیط). و رجوع به اصلاح و اصتلاح (اصطلاح) و تصالح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ خَ)
مال تباه کردن. (تاج المصادر بیهقی). تباه کردن و بنابایست خرج کردن مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تباه کردن مال و خرج کردن آن در چیزی که سود ندارد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
نام جایی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
جمع واژۀ املح. (معجم البلدان). رجوع به املح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
با هم آشتی کننده و نیکو نماینده. (آنندراج). صلح کننده و آشتی کننده با یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصالح شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ صُ)
مکه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
ابن رستم، مکنی به ابی عبدالسلام، مولی بنی هاشم. تابعی است. او از ثوبان و ابوداود از وی روایت کند. محمد بن ادریس گوید: وی مجهول الحال است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 369)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
جز صالح. دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت، واقع در 44 هزارگزی جنوب سبزواران و 7 هزارگزی خاور راه فرعی کهنوج به سبزواران. هوای آن گرم و دارای 311 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعه جز صالح پایین جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
تبانی (امام...). او به روزگار سامانیان امام حنفیان غزنه است در 385 و ابوسلیمان داود بن یونس و برادر او قاضی زکی محمود از شاگردان ابوصالح باشند. وفات ابوصالح به سال 400 در غزنه بود. رجوع به آل تبّان و رجوع به تبانیان و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب طاب ثراه ص 195 و 205 شود
منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعیل بن احمد بن اسد بن سامان. یکی از ملوک سامانی متوفی به 365 هجری قمری رجوع بمنصور شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
خنفساء. (المرصع). رجوع به خنفساء شود.
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
راحت الحلقوم، نام یک قسم شیرینی است که از نشاسته و شکر ساخته میشود. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
دختر ابوطالب بن عبد مناف هاشمی. خواهر علی (ع) بود. بعضی گفته اند اسمش ریطه بوده. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه ج 8 ص 252 شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ دِ)
کنیۀ سجاح زن مسیلمۀ کذاب است. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
عامریه، مشهور به لیلی، معشوقۀ قیس عامری (مجنون) بود که داستان معاشقات آن دو فصل مشبعی از ادبیات عربی و فارسی را تشکیل میدهد. کنیۀ وی را علاوه بر ام مالک، ام معمر نیز گفته اند. رجوع به ریحانه الادب ج 6 ص 239، و لیلی شود
لغت نامه دهخدا
امیر امیر صالح، وی یکی از امرای سلطان اویس است که پس از وی به سلطان حسین ابراز اطاعت کرد و سرانجام به دست نوکران امیر عادل کشته شد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 198، 205، 208)
لغت نامه دهخدا
(چَ لِ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قریۀ طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262)
لغت نامه دهخدا
صالح. مدرس جغرافیا در دارالعلوم مصر. او راست: علموا الاطفال... طبع بولاق سال 1312 هجری قمری (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
عنقا. (المرصع) ، سختی و تنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
نخست زن یزید بن معاویه بود و سپس مروان بن حکم او را بزنی گرفت و گویند مروان را او کشته است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 302 شود، داهیه. (المرصع) (المنجد). از ابوالعلاء معری است:
یا ام دفر لحاک اﷲ والده
فیک الخناء و فیک البؤس و السرف.
(از یادداشت مؤلف).
، است. (ازالمرصع)
دختر خالد بن سعید بن عاص بن امیه. از صحابیات بود. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه ج 8 ص 228 شود، داهیه. (المنجد)
از دختران عثمان بن عفان خلیفۀ سوم بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 519)
لغت نامه دهخدا
کنیت چند تن از محدّثین است
لغت نامه دهخدا
(اَلِ)
آفروشه. (مهذّب الاسماء). افروشه. ابوسهل. ابوطیب. خبیص. خبیصه. رجوع به آفروشه شود
لغت نامه دهخدا
خیرکار، آنچه موجب آسایش و سود باشد، لوازم ساختمان که جهت بکار بردن آن لازم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
بچه افکندن افگانگی (آفگانه بچه نارس که بیفتد)، پیخال افکندن (پیخال فضله مرغان راگویند، برآوردن بارآوردن درخت، دوشیدن همه شیر را، تباه کردن دارایی را ول گساریدن (گساریدن مصرف کردن) ول هزینگی (ولخرجی)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متصاعد، فرا یازان سازش پذیر، سازشگر سازش کننده آشتی کننده سازش کننده، قبول کننده عقد صلح کسی که در عقد صلح طرف ایجاب واقع شود آنکه مالی یا ملکی باوصلح شود مقابل مصالح (مصالح و متصالح را طرفین صلح نامند) جمع متصالحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
((مَ لِ))
جمع مصلحت، آن چه مایه سود و صلاح است
مصالح ساختمانی: آن چه شایسته و سزاوار است که در ساختمان به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
((مُ لِ))
سازش کننده
فرهنگ فارسی معین
صلاحدید، مصلحت ها، منافع، مواد اولیه (ساختمان سازی)
متضاد: مفاسد، مضار، مضرات
فرهنگ واژه مترادف متضاد